چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳ , 25 Dec 2024
پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۱
کد مطلب : 414692

درباره‌ی اخراج احمد شکرچی از دانشگاه بهشتی

پروژه ایران : سال ۸۲ بود. درست می‌شود ۲۰ سال. عمری است به هر حال. آن زمان دانشجوی دکتری بود. دستیار فرامرز رفیع‌پور. و گل سرسبد گروه جامعه‌شناسی. پر انرژی، و در عین حال آرام. در کلاس مبانی جامعه‌شناسی که شاید مهم‌ترین درس گروه بود و فقط خود رفیع‌پور آن را درس می‌داد، نفر دوم کلاس بود. بعدتر، استاد درس مهم دیگرمان شد: تکنیک‌های خاص تحقیق و روش.
احمد شکرچی
احمد شکرچی
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، مهدی سلیمانیه، پژوهشگر جامعه‌شناسی در یادداشتی نوشت: سال ۸۲ بود. درست می‌شود ۲۰ سال. عمری است به هر حال. آن زمان دانشجوی دکتری بود. دستیار فرامرز رفیع‌پور. و گل سرسبد گروه جامعه‌شناسی. پر انرژی، و در عین حال آرام. در کلاس مبانی جامعه‌شناسی که شاید مهم‌ترین درس گروه بود و فقط خود رفیع‌پور آن را درس می‌داد، نفر دوم کلاس بود. بعدتر، استاد درس مهم دیگرمان شد: تکنیک‌های خاص تحقیق و روش. معلم متفاوتی بود. یادم هست یک جلسه‌ی تمام، فقط نظرات دانشجویان در مورد شاخص‌های سنجش نابرابری را پرسید. با سؤال و جمعبندی نظرات خودمان را منظم کرد. تخته سیاه پر از نظرات خودمان شده‌بود. منظم و پربار اما. اینطور معلمی است. از آن‌ها که کتانی می‌پوشید، کوله داشت و نه داخل «جااستادی» که روی طاقچه‌ی سنگی کنار پنجره می‌نشست.
 
دوست‌تر شدیم. در پایان‌نامه دکتری‌اش، دستیارش شدم: تضاد نخبگان در خاورمیانه. در و دیوار اتاقش نمودار بود و شکل و عدد و جدول. با سردردهای شدیدی که داشت، تا آخرین سلولش درگیر پژوهشش بود. سیر نمی‌شد. بین کتاب‌ها می‌خوابید و بلند می‌شد. سفر پشت سفر در خاورمیانه. مصاحبه پشت مصاحبه. و کار نشدنی را شدنی کرد. 
 
دوست‌تر شدیم. یک روز زنگ زد: «داریم میریم نجف برای کار روی بافت تاریخی شهر. هستی؟» معلوم بود که بودم! مگر می‌شد از دستش داد؟ با جمعی با صفا و پر از درد، با جمعی از دانشجویان ایرانی و عراقی معماری و جامعه‌شناسی، کوچه‌های تنگ و شلوغ و عزیز و از دست‌رفته‌ی نجف را گز کردیم. پرسشنامه پر کردیم. ترجمه کردیم. گزارش نوشتیم. وقف کار بود. وقف! دقتی که در کار میدانی از او دیدم و یاد گرفتم را در کمتر کسی در میدان دیده‌ام. و همچنان آرام. و مسلط به خود. حتی در لحظه‌های سخت.
 
دوست‌تر شدیم. نمی‌دانم چقدر سفر رفتیم، چقدر کار مشترک کردیم. چقدر درد و دل کردیم. قهر کردیم. برگشتیم. به آغوش گرفتیم. اما همیشه احمد دیگران، برای من «آقای شکرچی» بود. معلمی که فرق می‌کرد. آدمی که وقف علم بود. به معنی واقعی کلمه برای دانشگاه ساخته شده بود. حتی گاهی این وقف بودن، برای منی که جامعه‌شناسی را انتقادی می‌فهمم و دوست دارم، بیش از حد پرهیزکننده و دامن‌برکشیده و مداراگر بود. اما هر چه بود، او تمام جهان‌ش، علم است. یک انسان دانشگاهی به تمام معنا. لذت‌ش، دغدغه‌هایش، برنامه‌هایش و زندگی‌اش.
 
شکرچی از جهاتی دیگر هم استثنایی است: من «فرزند خاورمیانه» صدایش می‌کنم. هستی جایی عجیب قرارش داده‌است: در تقاطع فرهنگ‌ها. آشنایی‌اش با فرهنگ و زبان عربی و شناخت عمیق و بی‌واسطه‌اش از جهان عرب، با هیچ جامعه‌شناس دیگری که شناخته یا شنیده‌ام قابل مقایسه نیست. زیستن‌اش در تقاطع سنت و مدرنیته، تربیتی که بین عمیق‌ترین لایه‌های فرهنگ حوزوی و سنتی با فرهنگ مدرن و روشنفکری تلفیق ایجاد کرده، از شکرچی یک استثنای شاید غیرقابل تکرار ساخته. جامعه‌شناسی برای فهم عمیق خاورمیانه. برای فهم موقعیت ما. چیزی که شاید به تعداد انگشتان دو دست هم نداریم‌ش.
 
حالا چنین استثنای غریبی را از دانشگاه اخراج کرده‌اند. دست به دست هم داده‌اند تا کسی را که تمام وجودش وقف میدان علم بود، از خانه‌اش بیرون کنند. روزی که رفیع‌پور از بهشتی بازنشسته شد، گرچه چیز بزرگی از گذشته‌ی آنجا کم شد (از نقدهای جدی وارد به او می‌گذرم)، باز هم بهشتی، بهشتی بود. روزی که سهیلا شهشهانی و فریده ممتاز از بهشتی رفتند، چیز بزرگی از گذشته‌اش کم شد اما باز بهشتی، بهشتی بود. اما با رفتن شکرچی، برای من بهشتی فقط یک گذشته است. گذشته‌ای بی‌فردا. این را باید با بغض نوشت: مسأله حتی یک نفر نیست. با اخراج شکرچی، موفق شدند یک نهاد ریشه‌دار دیگر را بالاخره بخشکانند. یک درخت هفتاد ساله، که ذره ذره با خون دل، با آزمون و خطا، با انباشت هزار هزار تجربه قد کشیده بود، در این طراحی از بالا و هماهنگ، خشکانده شد. در مورد عامل درونی و عاملان‌ بیرونی‌اش که ماجرا مشخص است و توقع هیچ تغییری نیست. اما آن‌ها که به نظاره نشستند، سکوت کردند، ترسیدند و یاری کردند، عجب شب‌های سختی در پیش خواهند داشت. عجب وجدان‌های معذبی. چه کابوسی...
«آقای شکرچی»، شکسته شده. این را به وضوح در صورتش می‌خوانم. داستان آسانی نیست. به روزی فکر می‌کنم که برای آخرین بار، آن پله‌های تمام‌ناشدنی گروه را پایین می‌رود و به تصویرهایی که از جلوی چشمش خواهند گذشت. ... اما شکرچی‌ها، مثل رضا امیدی‌ها و آرمان ذاکری‌ها، زخمی می‌شوند، اما خرد نمی‌شوند. زانو نمی‌زنند. زمین‌گیر نمی‌شوند. چیزی در آن‌ها هست که ذلت نمی‌پذیرد. و این آن چیزی است که ظالم، هرگز به لذت‌ دیدن‌اش نخواهد رسید. این را خودشان هم می‌دانند. حالا در راهروهای آن گروه، بدون شکرچی‌ها و ذاکری‌ها و امیدی‌ها، چیزی برای همیشه رفته‌است. روحی که با هیچ پول و قدرت و آیین‌نامه و عزل و نصبی، برنمی‌گردد.
 
دیگر برق چشمی در چشم دانشجویی نخواهد بود. چیزی در آن خالی ممتد، تولید نمی‌شود. شوری در آن کلاس‌ها نخواهد بود. پشت آن چشم‌های به ظاهر مطیع و زبان‌های در کام، هزار هزار «نه»، ذره ذره و در سکوت، تکثیر می‌شود. چیزهایی هست که قدرت و پول و زور، توان تولیدش را ندارد.
گزارشگر : تحریریه پروژه ایران
https://theiranproject.com/vdcdno0oxyt0f96.2a2y.html
نام شما
آدرس ايميل شما