پروژه ایران : کتاب «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» داستانهایی از نویسندههای روس با ترجمه آبتین گلکار است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، مجموعه داستانهایی از هفت نویسنده معاصر روس است: دینا روبینا، لودمیلا اولیتسکایا، لودمیلا پتروشفسکایا، آندری گلاسیموف، ویکتور پلوین، میخاییل یلیزاروف و زاخار پریلپین.
برخلاف نویسندگان ادبیات کلاسیک روسیه مانند چخوف، داستایوفسکی، تولستوی و... نویسندگان معاصر روس را کمتر میشناسیم. این کتاب فرصت خوبی است تا با ادبیات معاصر روسیه و حال و هوای آن بیشتر آشنا شویم.
این داستانها که اتفاقی انتخاب شدهاند، فضایی کم و بیش مشابه دارند و یکی از شباهتهای آنها داشتن قهرمانانی است که در گذشته امکان بروز و ظهور و رساندن صدای خود به دیگران را نداشتهاند و حتی نادیده گرفته میشدهاند.
روزمرگی، تنهایی، خشونت و شرایط اجتماعی پس از فروپاشی شوروی در این داستانها نمود دارند. در ابتدای هر داستان هم مقدمهٔ کوتاهی است که نویسنده و سبک هنری او را معرفی میکند. این نویسندگان در حال حاضر، همگی زنده و فعالاند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
«اشیاء کهنه و بیمصرف تسلطی عجیب بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشههایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابهحال از پشت این عینک دیدهای برای همیشه پشت سرت بر جا میماند، یا برعکس، از جلوت سر در میآورد، در آن قلمرو نیستی که بهسرعت به سمت تو در حرکت است… خردهریزههای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند میکنند که دیگر وجود ندارد.»
«در زندگیِ دیرینه محلههای حومه مسکو، در این هستههستهها، کوچهپسکوچهها، که مراکز جاذبهشان تلمبههای یخبسته و انبارهای هیزم بود، چیزی به نام «راز خانوادگی» وجود خارجی نداشت. حتی از زندگیِ خصوصیِ معمولی هم خبری نبود، زیرا هر پولی که صرف خرید زیرشلواریِ در حال تاب خوردن بر بندِ رختهای عمومی میشد، پیشِ چشم تکتک مردم بود.
در دیدرس بودن، در گوشرس بودن و تداخلِ فیزیکیِ زندگیهای تنگِ هم، دقیقهای قطع نمیشد و گریزناپذیر بود. ادامه حیات فقط وقتی امکانپذیر بود که غوغای مشاجره سمت راست با آکاردئون شاد و سرمست سمت چپ بیاثر میشد.
در اعماق حیاط عظیم و شلوغی که دیوارههای چوبی انبارها و اتاقکها تکهتکهاش کرده بودند و از یکطرف به دیوار نسوز مجتمع مسکونی مجاور چسبیده بود، عمارت کلاهفرنگی آبرومندی قرار داشت از ساختمانهای قبل از انقلاب، که رگههایی از فکر و نقشهٔ معماری هم در آن دیده میشد و حصاری که دیگر تقریباً وجود نداشت آن را از بقیهٔ فضاهای حیاط جدا میکرد. باغچه کوچکی هم به کلاهفرنگی چسبیده بود. پزشک پیری در عمارت زندگی میکرد.
یکبار، وسط روز روشن، اواخر ماه مه سال ۱۹۴۶، وقتی همه کسانی که تقدیرشان بازگشت بود دیگر بازگشته بودند، یک اُپل کادت وارد حیاط شد و جلو در باغچه دکتر ایستاد. بچهها هنوز فرصت نکرده بودند مثل مور و ملخ از این غنیمت تازه آویزان شوند که در ماشین باز شد و یک سرگرد رسته بهداری از آن بیرون آمد. سرگرد چنان خوشقدوقامت بود و دندانهایش چنان سفید و موهایش چنان بور و روسی، که انگار یکی از قهرمانان آفتابسوخته منجی ملت از پلاکارد بیرون پریده است.
ماشین خمیدهپشت را دور زد، درِ دیگرش را باز کرد و زن بسیار جوانی، با زیبایی بیبدیل شرقی و موی براقی که نیروی فوقالعادهای از آن برمیخاست و انگار با وزنش سرِ کوچک زن را به عقب میکشید، در نهایت رخوت و آرامش، همانند مربایی که آهسته روی میز وا میرود، از ماشین پیاده شد.
کله پیرزنها از بالای گلدانهای پشت پنجرههایی که هر کدامشان به یک اندازه بود، پدیدار شد. همسایهها داشتند به حیاط میریختند و جیغ زنانه بلند و فاتحانهای بر فراز توده درهموبرهم ساختمانها طنینانداز شد؛ «دیما! دیمای دکتر برگشته!»
سرگرد و زن همراهش کنار در باغچه ایستاده بودند. سرگرد دستش را از گوشهای لای در فرو کرد و سعی کرد کلون را بدون دیدن باز کند. در همان حال از روبهرو هم دکتر آندرِی ایناکِنتیِویچ پیر لنگلنگان و با عجله از کورهراه پوشیده از علف هرز به استقبالشان میآمد. باد تار موهای سپیدش را بلند میکرد، پیرمرد چشم درهم میکشید، لبخند میزد و بیش از آنکه مهمانان را بشناسد، حدس میزد...»