به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، از قطعی اینترنت ۹۸ در حدود ۵ سال می گذرد. روایت این قطعی به دلایل زیادی اهمیت دارد. آبان۹۸ اما تنها سرآغاز سلسله اتفاقاتی است که بعدترها ما را رساند به اینجا، همینجایی که «مایوستر از این حرفها باشیم که به آینده امید داشته باشیم».
من هم میخواهم روایت خود را از آنچه دیدم و انجام دادم، داشته باشم. روایت نسلی که خیلیهایشان سرنوشتهایی کموبیش مشابه داشتند و شاید برای آنان که امروز انتخابات را دنبال میکنند، تکرار شود. من از سالها قبلترش شروع میکنم.
سالها قبلتر
این روزها که انتخابات ریاستجمهوری در حال برگزاری است، برای من یادآور روزهایی دورتر است، انتخابات سال ۹۲. اینکه این حادثه چگونه با سرنوشت من و همنسلهای من پیوند خورد.
احمدینژاد که انتخاب شد، کارشناسی ارشد ما تمام شده بود. شبی که انتخابات مرحله دوم ۸۴ بود، گودبایپارتی رضا و سمیرا بود. آنجا بود که اولین بار کسی از همنسلان ما میگفت «دیگر این کشور جای زندگی کردن نیست». تا پیش از آن هم خیلیها مهاجرت کرده بودند، اما قرار بود بروند درس بخوانند و برگردند. حداقل آن روزها چنین فکر میکردیم.
انتخابات ۸۸ اما دیگر اغلب اطرافیان و همکلاسیهایم را برای رفتن مصمم کرده بود. ما خسوخاشاک، در خیابانها کتک خورده بودیم، دستگیر شده بودیم و کشته شده بودیم. در راهپیماییهای بعد از ۸۸ بارها از زیر کتک و باتوم نجات پیدا کرده بودم، با مرگ وحشتناک ندا آقاسلطان بارها گریسته بودیم. در عاشورای ۸۸ وقتی مرا داشتند میبردند، این سونیا بود که مرا از دست ماموران نجات داد. در همان روزها خواهرم و همسرش هم از ایران رفتند.
و حالا ما داشتیم مناظرههای انتخاباتی ۹۲ را از تلویزیون میدیدیم. روحانی که روزی ما از او متنفر بودیم، حرفهایی میزد که اندکی برایمان امید داشت. شعارش آن بود: بهاری که پشت زمستان مانده است.
ولی هیچوقت نمیدانستم که چند ماه بعد، از دفتر او به من تلفن خواهد شد. من که در کل خانوادهام، از عموها و خالهها و داییها و عمهها و فرزاندانشان هیچکدامشان هیچگاه در نظام جمهوری اسلامی حتی یک رییس اداره هم نبودند و در هیچ سازمان حکومتی نیز استخدام نشده بودند. حتی در میان عموها و خالهها و داییها و عمههای پدر و مادرم و فرزندان آنها هم چنین کسی نبود. درست مثل خانوادهی همسرم، سونیا.
سال ۹۲ پس از آن سالهای ناامیدی، کمی امید به نسل ما برگشته بود. امید به یک زندگی نرمال در یک کشور نرمال. برای همین بود که رفته بودیم رای داده بودیم و در کمال تعجب انتخابات را برده بودیم. میگویم ما برده بودیم، چون ما ناامیدهایی که سلاحمان امید بود، رای داده بودیم. من و دوستان و همکارانم شاد آن شب به خیابان ریخته بودیم. بعدش هم برجام به ما امید داد و فکر میکردیم میتوانیم تغییراتی در نظام حکمرانی ایران بدهیم. فکر میکردیم دولت میتواند خیلی چیزها را تصحیح کند. من با همین رویاها به دولت رفته بود.
در دوره اول همه چیز بهتر بود، اینترنت به سرعت داشت رشد میکرد. تا سال ۹۵ هنوز 3G هم حتی حرام بود و اینترنت بالای ۱۲۸Kbit/s ممنوع. و کل کسانی که همان سال ۹۲ اینترنت بالای ۱۲۸ کیلو داشتند فقط ۳۰۰هزار نفر بودند، از جمعیت ۸۵ میلیونی.
وقتی به دولت رفتم و کار را شروع کردیم همهی کارها با سرعت جلو میرفت. اکوسیستم استارتآپی شکل گرفت. شرکتهای بزرگ به وجود آمد و همهی اینها دلیلهای بزرگی بودند که به من و ما نشان میداد میشود کارهایی کرد. مصممترمان میکرد تا در دولت بمانیم، هرچند موانع زیادی هم پیش رویمان بود.
بعضی چیزها هم از قبل مانده بود و میراث گذشته بود، که نمیشد از بین بردش، تنها میشد تا حد ممکن آنها را کمخطر کرد، مانند سیستم فیلترینگ، مانند فیلترینگ شبکههایی مانند یوتیوب و توییتر، مانند تفکیک ترافیک داخل و خارج. اما آن سرعت بالای نفوذ اینترنت و شکلگیری شرکتهای فناوری آنقدری خوبی داشت برای ایران که بتوانیم خودمان را راضی کنیم که باید ماند و ساخت. شاید این تنها فکر من نبود. شاید فکر خیلیهای دیگری که آمده بودند به دولت تا بسازند، مثل کاوه مدنی و تیم خوبش، مثل محمد فاضلی، محمد درویش، مهدی آهویی و یک فهرست طولانی که از نوشتناش پرهیز میکنم.
تا آنکه رسید به آبان ۹۸. رسید به شروع روزهای تلخ، آغاز یک تسویه حساب سیاسی که حالا نسل ما هم ناخواسته درگیرش شده بود. البته ماجرا از روزها قبلترش شروع شده بود. به نظرم نشانه این تغییر از زمانی بود که کاوه مدنی مجبور شده بود از ایران خارج شود. سرنوشتی که شاید منتظر خیلیهایمان بود. آنان در شبنامهها، بولتنها و تلویزیون بیپروا به ما میگفتند نفوذی و جاسوس و تهدید میکردند. همانهایی که هنوز هم هستند و میگویند.
رسیده بود به آبان ۹۸ و من که تمام سالهای زندگیام برای تغییر این فضا جنگیده بودم، حالا در آن طرف میز نشسته بودم. به یاد کتاب «هیاهوی زمان» افتادم، زندگی شوستاکوویچ آهنگساز روشنفکر و آزادیخواه روسی در دوران استالین و خروشچف، که از قضا روزها مسوول فرهنگستان شوروی بود و شبهایش در کابووس دستگیری. جایی که میگوید: «و حالا به نظر خودِ جوانش چه میآمد که کنار جاده ایستاده بود و بهتزده رد شدن اتومبیلی دولتی را تماشا میکرد؟ شاید این یکی از تراژدیهایی است که زندگی برای ما در آستین دارد: تقدیرمان این است که در پیری تبدیل به همان چیزی شویم که در جوانی بیش از هرچیز دیگری از آن بیزار بودیم».
و من برای رهایی از این تراژدی باید تصمیمهایی میگرفتم که فردا بتوانم به وجدان خودم پاسخ بگویم، حتی اگر هزینههای بزرگی داشته باشد. بسیاری از آن جوانانی که در طول دولت روحانی با همین تلفنها به دولت دعوت شدند، سرنوشتشان کموبیش مشابه من بود.
حالا که تجربههای تلخی ماند یورش ماموران امنیتی به خانه را از سر گذارندهام، حالا که بارها وسایل شخصیام مانند موبایل و لپتاپهایم جلب شده و هر بار خریدهام دوباره جلب شده است. حالا که تجربه کردهام که ماموران امنیتی سوشالهایت را میگیرند و جای تو مینشینند به خواندن پیام و پیام فرستادن، حالا که برای مدتها هیچ کلاسی در دانشگاه ندادهاند و ممنوعالکار بودهام، حالا که تجربه دههاساعت بازجویی داشتهام و تمامی اینها نه تنها برای من، بلکه برای همهی آنهایی که من بهشان تلفن زدم و دعوت به کارشان کردم، روی داده است، مثل معاونم در سازمان فناوری، باید گفته شود.
حالا که پس از چند سالی ممنوعالخروجی توانستهام از ایران بیرون بیایم. هرچند این یادداشتها هیچ چیز افشاگرانهای ندارد، تنها روایت من است از ماجرا. شاید مرتبشدهی همان چیزهایی که پیش از این گفته شده است. تنها روایت میکنم، چراکه شاید از آن تراژدیهایی که زندگی در آستین دارد، الان در انتظار زندگی شما نشسته باشد.
هرچند خوب میدانم که این روایت هم یعنی حملههای نیروهای سیاسی. چون هیچ واقعیت، نه سیاه مطلق است و نه سفید مطلق، چیزی است میان این دو. و کسانی که انتظار دارند، این روایت سراسر سیاهی باشد، به همان اندازه برآشفته میشوند که کسانی که انتظار دارند، سراسر سفید باشد. من تنها میتوانم روایتگر شخص خود و تجربههایم باشم. هرچند شاید احساس یا عملکرد دیگران را دیده باشم، اما نمیتوانم روایتگر آنان باشم، چرا که برداشت من میتواند به هزاران دلیل اشتباه باشد. پس من تنها تلاش میکنم در مرزهای روایت شخص خود باقی بمانم.
کسانی که تجربه بازجوییهای بلندمدت را داشته باشند، خوب میدانند که بازجو در ذهنشان باقی میماند، زندگی میکند، تغییر میکند ولی همواره یک بازجو میماند. این بازجو است که مینشیند و از تو بازجویی میکند، فرقی ندارد کجا باشی، یا حتی از طرف چه کسی بازجویی کند، تنها مینشیند و بازجویی میکند. پس پرسشها ابتدا مثل بازجوها پرسیده میشود و بعد من روایت خود را نیز بر آن اضافه میکنم. روایتها در {} آمده است و جواب بازجوی همیشه حاضر من که اکنون سه سالی است با من زندگی میکند، در ادامه سوال.