به گزارش پروژه ایران، آرش رئیسینژاد، استاد سابق دانشگاه تهران در یادداشتی نوشت:
به خانهای خشتی رسیدیم. از بوی ناخوشایند پیکرهایِ مانده زیر آوار، جایشان را یافتیم. با کمک لودرِ جوانمردی سیستانی، آوارهای تلنبار شده را کنده تا به پتویی رسیدیم. پتو را کنار زدیم؛ بزغالهای قهوهای بود و دستانی کوچک گرد آن بزغاله؛ کودکی سه چهارساله که بزغاله را در آغوش گرفته بود!
مادرش رختِ محلی سیاهی بر تن داشت و دست راست خود را بر سر کودک و بزغاله گذاشته بود تا آوار بر سر عزیزش فرود نیاید. حتی در واپسین لحظات نیز میخواست خود را فدای فرزندش کند! سرِ کودک متورم شده و چهره مادر از میان رفته بود؛ چشم وجود نداشت و طرههایِ خونیِ موهایش بر پیشانی ریخته بود.
پیکر مادر سنگین بود؛ علی از گنبدکاووس و محسن از بیجار، پایین پیکر را گرفته و من بالای آن را در دست داشتم. چشمی نبود ولی به ما مینگریست؛ شاید هم میگریست! به کوچه رسیده و پیکر را در کیسههای برزنتی آبی گذاشتیم. در کنارش نشستیم. سکوت بود؛ اندوهی ژرف و سخنِ بیسخنی! چشمانم را بستم.
سحرگاه به بم رسیده بودیم. تنها دو هفته به آزمونهای پایان ترمِ سوم دانشگاه شریف مانده بود. برای گرفتن صبحانه روز جمعه در خوابگاه طرشت ۳ بیدار شده بودم که خبر زلزله بم همه جا پیچیده بود. بهمراه گروهی از دانشجویان داوطلب شب دیروقت به مهرآباد رفته و از آنجا به بم پرواز کرده بودیم.
چشمانم را دگربار باز کردم. زوری در پایم نمانده بود. با کمک محسن ایستادم و در میانه خرابهها راه پیمودیم. هر از گاهی فریادی سر داده میشد: «جنازه اینجاست!» این بار اما واکنشی نداشتیم؛ جنازه شده بودیم، جنازهای متحرک. یک روز از زلزله گذشته بود، ولی بیشمارْ پیکر بودند زیر آوارها!
تا اینکه به نخلستانهای ویران شده کنار بلوار لطفعلیخان زند رسیدیم؛ نخلستانهایی محصور در تپهها. میدیدم که اندک افرادی که بالای تپهها میروند، اندک زمانی بعد زانو میزنند. یکی گریه سر میداد و دیگری سکوت پیشه میساخت. یکی روی برمیتافت و دیگری زانوی غم در بغل میگرفت. چه بود؟
به بالای تپه خاکریز رسیدم. یک سو نخلستان بود و دیگر سو …دهانم باز ماند! دیدمش برای نخستین بار. شکوه بود ولی مخروبه؛ عظمت بود ولی ویرانه. ارگ بم بود؛ مخروبه و ویرانه. زانو زدم و خیره شدم. اشک بود که سرازیر میشد. آوارِ اندوهی که بر دل تلنبار شده بود، بر گونهام فروریخت، بیکباره!
غروب بود و گریهای نبود. تنها خون بر آسمان پاشیده شده بود. مگر میشد آسمان نگرید؟ ۳۵ هزار ایرانیِ بیگناه جان خود را در ۵:۲۸ بامدادان جمعه ۵ دی ۱۳۸۲ از دست داده بودند. چه جانهایی، چه جهانی! و ما نیز در سکوت، روزها پیکر مییافتیم و شبها، ستارههای آسمان کویر را! تا به هفت روز.
از آن روزهای پر غم، دو دهه گذشته و اندوه بم، قلب همه ما ایرانیان را فشرده. ولی زلزله هنوز ادامه دارد؛ زلزلهای بر زندگی ملت افتاده و همچنان ویرانی به بار میآورد. با این حال، این ویرانی نیز پایانی دارد؛ این نیز بگذرد! «اگر ایران بجز ویرانسرا نیست، من این ویرانسرا را دوست دارم»