مقدمه مترجم: پل آستر نویسندهٔ داستانهای پستمدرن آمریکایی روز یازده اردیبهشت در سن ۷۷ سالگلی از سرطان ریه درگذشت.
زهری در ریه
16 ارديبهشت 1403 ساعت 23:51
گزارشگر : تحریریه پروژه ایران
مقدمه مترجم: پل آستر نویسندهٔ داستانهای پستمدرن آمریکایی روز یازده اردیبهشت در سن ۷۷ سالگلی از سرطان ریه درگذشت.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، در ادامه مقدمه مترجم از کتاب «زهری در ریه؛ روایت پل آستر از اعتراض در دوران دانشجوییاش» آمده: او متولد سال ۱۹۴۷ در نیوجرسی آمریکا بود. آستر پیش از آنکه در اوائل دههٔ ۷۰ به پاریس مهاجرت کند، در دانشگاه کلمبیا تحصیل میکرد، همان دانشگاهی که این روزها اخبار اعتراضات دانشجویی آن به نسلکشی اسرائیل در غزه و یورش پلیس و دستگیری دانشجویانش در اخبار میآید. اما این نخستینبار نیست که اعتراضات دانشجویان کلمبیا خبرساز میشود.
در آوریل ۱۹۶۸، زمانی که او دانشجوی این دانشگاه بود هم اعتراضات دانشجویی به جنگ ویتنام به دخالت و خشونت پلیس منجر شد و پل آستر هم یکی از دانشجویان چپگرایی بود که پلیس دستگیر کرد. او در سال ۲۰۰۸ و در چهلمین سالگرد اشغال دانشگاه به دست دانشجویان، قطعهای کوتاه از خاطراتش از آن ایام را در نیویورک تایمز منتشر کرد و از زهری در ریهاش سخن گفت، شاید همان زهری که در ریهاش باقی ماند و سرطان شد.
سالِ سالها بود، سال دیوانگی، سال آتش، خون و مرگ. تازه ۲۱ ساله شده بودم و همانقدر دیوانه بودم که دیگران.
نیممیلیون سرباز آمریکایی در ویتنام بود، مارتین لوتر کینگ تازه ترور شده بود، شهرها در سراسر آمریکا میسوختند و جهان انگار به سوی فروپاشیای آخرالزمانی میرفت.
دیوانه بودن پاسخی کاملاً عاقلانه به دستی که در بازی به من افتاده بود به نظرم میرسید؛ دستی که به تمامی مردان جوان در ۱۹۶۸ افتاده بود. همان لحظهای که از کالج فارغالتحصیل میشدم، مرا به جنگی فرامیخواندند که تا اعماق وجودم از آن مشمئز بودم و چون از پیش مصمم بودم که از شرکت در این جنگ امتناع میکنم، میدانستم که آیندهام دو گزینه بیشتر پیشرو ندارد: زندان یا تبعید.
من آدم خشنی نبودم. حالا که به آن روزها نگاه میکنم، جوانی بودم آرام و اهل کتاب، در کشمکش آموختن نویسندگی به خودم، غرق در درسهای ادبیات و فلسفه در دانشگاه کلمبیا. در تظاهراتها علیه جنگ شرکت کرده بودم، اما در دانشکده عضو فعال هیچ سازمان سیاسی نبودم. با اهداف S.D.S. (۱)(یکی از چند گروه دانشجویی رادیکال که البته، بههیچوجه رادیکالترین نبود) همدلی داشتم و باز هم در هیچیک از نشستهایش شرکت نکردم و یک بار هم اعلامیه یا بروشور دست کسی ندادم. میخواستم کتابهایم را بخوانم، شعرم را بگویم و با دوستانم در میکدهٔ وستاِند نوشیدنی بنوشم.
چهل سال پیش در چنین روزی اعتراضی در دانشگاه کلمبیا برپا شد. مساله هیچ ربطی به جنگ نداشت، بلکه بیشتر صحبت از سالن ورزشی بود که دانشگاه میخواست در پارک مورنینگساید بسازد. پارک از اموال عمومی بود و چون دانشگاه میخواست ورودی جداگانهای برای ساکنان محلی درست کند (که اغلب سیاهپوست بودند)، نقشهٔ ساختمان هم ناروا و هم نژادپرستانه قلمداد میشد. من با این نظر موافق بودم، اما به خاطر باشگاه در راهپیمایی شرکت نکردم.
رفتم، چون دیوانه بودم، دیوانه از زهر ویتنام در ریههایم و بسیاری از صدها دانشجویی که دور ساعت آفتابی در مرکز محوطهٔ دانشگاه در آن بعدازظهر گرد آمدند هم آنقدر برای ساختن سالن ورزشی آنجا نبودند که برای تخلیهٔ دیوانگیشان، برای تاختن به چیزی، هر چیزی؛ و از آنجا که ما همه دانشجوی کلمبیا بودیم، چرا به سمت کلمبیا سنگ پرت نکنیم که مشغول به پروژههای پولساز تحقیقاتی برای پیمانکاران نظامی بود و به اینترتیب در جنگ با ویتنام سهیم بود؟
سخنرانی از پس سخنرانی طوفانی بود که میآمد، جمعیت خشمگین در تایید میغریدند و بعد، کسی گفت که برویم به محل ساختمان و حصار زنجیرمانندی که برای منع ورود رهگذران زده بودند، پایین بیاوریم. جماعت فکر کردند که این ایدهٔ فوقالعادهایست و اینطور راه افتادند؛ فوج دانشجویان دیوانه، فریادزنان محوطهٔ دانشگاه کلمبیا را به سمت پارک مورنینگساید ترک کردند. با کمال شگفتی برای خودم، من هم با آنان بودم. چه بلایی سر پسر آرامی آمده بود که میخواست بقیهٔ عمرش را در اطاقی تنها بنشیند و کتاب بنویسد؟ داشت کمک میکرد حصار را پایین بکشند. او تقلا میکرد و همراه با دهها نفر دیگر میکشید و هل میداد و اگر راستش را بخواهید، در کار خرابکارانهٔ دیوانهوار، خوشنودی بینهایتی مییافت.
پس از طغیان پارک، به ساختمانهای دانشگاه هجوم برده شد و آنها اشغال و یکهفتهای نگه داشته شدند. من در سالن ریاضیات مجروح شدم و در تمام مدت تحصن آنجا بودم. دانشجویان کلمبیا در اعتصاب بودند. درحالی که ما نشستهایمان را با آرامش داخل ساختمانها برگزار میکردیم، محوطهٔ دانشگاه با فریادهای خصمانه دعواها و زدوخوردها به هم ریخته بود، در حالی که کسانی که له یا علیه اعتصاب بودند با بیقیدی به هم حملهور میشدند. مسئولین دانشگاه تا شب ۳۰ آوریل دیگر طاقتشان طاق شده بود و پلیس را خبر کردند. شورشی خونین به راه افتاد. من همراه با بیش از ۷۰۰ نفر دیگر دستگیر شدم، افسری مرا از موهایم گرفت و به سمت ون میکشید، در حالی که افسر دیگری با چکمهاش روی دستم پا میکوبید. اما پشیمانی در کار نبود، سربلند بودم که سهمم برای آرمان را ادا کردهام، دیوانه و سربلند.
به چه دست یافتیم؟ چیز زیادی نبود. درست است که پروژهٔ سالن ورزش کنار گذاشته شد، اما مسالهٔ واقعی ویتنام بود و جنگ برای هفت سال دهشتناک دیگر به طول انجامید. نمیتوانید با حمله به موسسهای خصوصی، سیاستهای دولت را تغییر دهید. وقتی دانشجویان فرانسوی در ماه مه همان سالِ سالها طغیان کردند، مستقیماً با دولت ملی روبهرو شدند، چون دانشگاههایشان دولتی بود و تحت کنترل وزارت آموزش، همین بود که آنچه کردند، تغییراتی در زندگی فرانسویها ایجاد کرد.
ما در دانشگاه کلمبیا قدرتی نداشتیم و انقلاب کوچک ما بیش از ژستی نمادین نبود. اما ژستهای نمادین، ژستهایی توخالی نیستند، کاری که از دستمان برمیآمد را کردیم. نمیخواهم اوضاع را با امروز مقایسه کنم و به همیندلیل این قطعهٔ خاطرات را با لفظ «عراق» به پایان نخواهم برد. حال ۶۱ سالهام، اما افکارم از آن سال آتش و خون چندان عوض نشده است و در حالی که تنها در این اطاق با قلمی در دستم نشستهام، میدانم که هنوز دیوانهام، شاید دیوانهتر از همیشه.
پینوشت
۱. گروه «دانشجویان برای جامعهٔ دموکراتیک» که سازمان دانشجویی ملی اکتیویست در آمریکای دههٔ ۶۰ و نمایندهٔ اصلی چپ نو در آمریکا بود.
کد مطلب: 421028