نیمی از بیماران بیمارستان روانپزشکی امینآباد ساکنان همیشگی آنجا هستند. ساکنانی که اینجا را به عنوان خانه خود پذیرفتهاند. دلتنگ بیرون میشوند، اما فرار نمیکنند. میان آنها هم پزشک پیدا میشود هم معلم و هنرمند. کسانی که هیچ نشان و آدرسی از خانوادههایشان نیست. این گزارش روایتی است از زندگی در حصار امینآباد.
به گزارش پروژه ایران، «مینا» دوستانش را صدا میزند: «بچهها مهمان داریم.» دست میدهند؛ سلام و احوالپرسی. چای تعارف میکنند. شوخی میکنند و صدای خندههاشان به آسمان میرود. سیگار میکشند. در همان حال از خودشان میگویند که چند سال اینجا بستری هستند و چرا بستری شدند. 20 سال سابقه بستری، 30 سال، 40 سال و... . عمرشان همین جا گذشت، در بیمارستان روانپزشکی رازی یا همان امینآباد معروف.
به تختهای بیمارستان زنجیر نیستند. به در و دیوار هم چنگ نمیزنند. لباسی که دستهایشان را از پشت ببندد هم ندارند. لباسهای رنگی معمولی مثل بیمارستانهای دیگر به تن دارند. خودشان میگویند اینجا آخر دنیاست. جایی که ساکنانش با دیدن چند نخ سیگار و یک غذای خوب دلشان غنج میرود. «خیلی دور، خیلی نزدیک» درست حکایت امینآباد است. همین نزدیکیهاست، اما انگار که از خاطر همه رفته است.
ساکنان ابدی امینآباد
در دامنه کوه بیبی شهربانو و در شرق شهر ری، خانه برخی از بیماران اعصاب و روان است. حدود 25 کیلومتر تا مرکز شهر تهران، فاصله دارد. سَردر بیمارستان به نام مرکز آموزشی، درمانی روانپزشکی رازی است، اما به امینآباد معروف است.
حدود هزار بیمار در بیمارستان امینآباد بستری هستند. نیمی از آنها ساکنان ابدی اینجا هستند. برخی از بیماران برای بیرون رفتن و رهایی از بیمارستان بیقراری میکنند. بسیاری از بیماران اما میلی به رفتن ندارند. درهای بخشها چهار طاق هم که باز باشد، شاید چند متر آنطرفتر بروند. دورتر؟ نه! دلتنگ بیرون میشوند، اما به فرار فکر نمیکنند.
کارکنان بیمارستان هم کم و بیش دیگر ماندنیها را میشناسند. «مینا» یکی از بیمارانی است که امینآباد را خانهاش میداند. بیشتر از 20 سال است که ساکن اینجاست. بسیاری از بیماران را میشناسد. پرستاران و مربیها هم تقریبا به او اعتماد دارند. گاهی کلید درهای اصلی بلوک یا کارگاه را به او میدهند که مراقب رفت و آمد بیماران باشد. گاهی هم هماهنگی برخی از کارها را به او میسپارند: «بچهها رو جمع کن، چایی بخورند»، «این خوراکیها رو بینشون پخش کن» و... .
«مهران» یکی دیگر از بیماران امینآباد است. او هم ماندنیست. روزگاری در خیابان شریعتی ساکن بود. کادیلاک داشت. برو و بیایی که حالا از آن فقط یک ویلچر مانده است. جریان زندگی او را کارتنخواب کرد، بعد هم به اینجا کشاند. 29 سال است که اینجا بستری شده. صدای خوبی هم دارد. گاهی با دوستانش که جمع میشوند، آوازخوانیاش گل میکند. همه او را با رفتارهای محترمانهاش میشناسند، از بیماران گرفته تا کارکنان بیمارستان.
یکی از پرستاران بیمارستان به تجارتنیوز میگوید: «اینها خودشان امینآباد را پذیرفتهاند.» یعنی قبول کردهاند که جایی ندارند. پناه اول و آخرشان همینجاست. این حصار همیشگی را به عنوان خانه خود پذیرفتهاند.
از بخش کودکان تا بخش سالمندان
قدیمیها کم نیستند. آنها که از زمان کودکی آمدهاند. حالا در بخش سالمندان بستری هستند. تعدادی از آنها دیگر توان پایین آمدن از تخت را هم ندارند. دیگر یادشان نمیآید که دنیای بیرون از اینجا چه شکلی است. آسمانش همین رنگی است؟ آدمهایش فقط در یک محدوده خاص اجازه رفت و آمد دارند؟ چه میخورند و چه میپوشند؟
ساکنان قدیمی مثل «رضا» که خاطره دریا رفتنش را تعریف میکند: «دریا رو دیدم هااا... .» نه «رضا» جزئیات دریا رفتنش را به یاد میآورد، نه دوستانش پیگیر جزئیات هستند. انگار همین که دریا را دیده، مهم است. برایش قشنگتر از دریا و دیدنش نیست، باقی اضافات است.
قبل از انقلاب بود که «رضا» دریا را دید، بعد از مدتی هم راهی این بیمارستان شد. دیگر نه لب دریا که حتی چند خیابان آن طرفتر از امینآباد را هم نتوانست قدم بزند. جز همان اردوهای سالانه «فشم» که خیریه بیمارستان برای آنها تدارک دیده است.
«رضا» 69 سال سن دارد. 46 سال از زمانی که در بیمارستان پذیرش شد، میگذرد. امینآباد خانهاش شد. جوانیاش همینجا گذشت. حالا موهایش یکدست سفید شده است. هنوز اما با هیجان از دنیای بیرون از بیمارستان حرف میزند. خودش اینجا و دلش بیرون است. دلش کنار دریاست که هر چند وقت یکبار خاطرهاش را تعریف میکند. شاید امید دارد یکبار دیگر هم که شده آنجا را ببیند و در ساحلش قدم بزند. کسی را هم ندارد. یک دخترخاله داشت که سالهاست از او هم خبری نیست.
یکی دیگر از ساکنان قدیمی امینآباد، «بهنام» است. 54 سال سن دارد. تقریبا هفت ساله بود که به بیمارستان آمد. کودکی و جوانیاش اینجا گذشت. از بخش کودکان به بخشهای دیگر رفت. خودش هم میگوید کسی را بیرون از اینجا ندارد. کم میشود «بهنام» را بدون لبخند دید. همیشه با لبخندی پهن بر صورتش با کارکنان خوش و بش میکند. انگار که او میزبان است و باقی مهمان.
از خانه رانده و در بیمارستان مانده
«پریسا» یکی دیگر از همین بیمارهاست. میگوید: «وضعیتم این نبود که. بابام توی سازمان ملل کار میکرد. یه دفتر توی تهران حوالی جردن داشت. زن گرفته. دیگه سراغ منو نمیگیره. چند باری سراغش رو گرفتم. زنگ زدم، ولی جوابم رو نمیده. اعصابم که بهم میریخت سر و صدا میکردم. چند سالی میشه منو آوردن اینجا و ولم کردند.» کارکنان بیمارستان حرفهایش را تائید نمیکنند. میگویند از پدر او هیچ رد و نشانی نداریم، اما حرفهای «الهام» را تائید میکنند. میگویند «الهام» اختلال دو قطبی دارد.
حدود 10 سال از بستری شدن «الهام» در بیمارستان میگذرد. سرش را پایین میاندازد و میگوید: «وسایل خونه رو میشکستم. غوغا به پا میکردم. منو اینجا بستری کردند و رفتند. حالم اینجا بهتر شده. دوست دارم خانوادهام رو ببینم، ولی سراغم رو نمیگیرن. نمیدونم کجا هستند. تلفنی هم ازشون ندارم.»
صدسال تنهایی
بیش از یک قرن از زمانی که کلنگ بیمارستان امینآباد را زدند، میگذرد. شاهدی است بر صدسال تنهایی بیماران. برخی از بیماران زیر سقف همین بیمارستان عمرشان تمام شد. کس و کاری هم نداشتند. کارهای کفن و دفنشان را بیمارستان یا خیریه انجام داد. آگهی ترحیم نداشتند. مجلس ختم هم نداشتند. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است. فقط خاطرهای کمرنگ در ذهن برخی از بیماران و کارکنان گذاشتند.
کسی نمیداند چقدر به در و پنجره خیره ماندند؛ منتظر یک دوست یا آشنا که به آنها سر بزند. منتظر یک نشانه که باور کنند فراموش نشدهاند و آن بیرون یکی به یادشان است. کسی نمیداند چقدر در ذهنشان خیابانهای شهر را تصویرسازی کردهاند یا چقدر دلشان برای دریا پر کشیده است. مثل «اکرم» که با همین ویروسهای جدید ریههایش عفونت کرد. بعد از چند شب بستری در بخش جسمی بیمارستان، خبر مرگ او دهان به دهان در بیمارستان چرخید. «اکرم» بعد از 25 سال زندگی در بیمارستان برای همیشه از اینجا رفت.
سیگار حرف اول را میزند
دلخوشی بزرگ بسیاری از بیماران امینآباد، سیگار است. زمان توزیع سیگار که میشود، صف میکشند تا حتی یک نخ هم که شده بیشتر سیگار بگیرند. سیگاریها بهتر میدانند که یک نخ سیگار در روزهای نداری چقدر خواستنی است. میانشان هم کسانی هستند که سیگار نمیکشند. برای دوستانشان سیگار میگیرند یا آنکه با کالایی دیگر آن را معاوضه میکنند.
بار اصلی تهیه سیگار بر دوش خیریه بیمارستان است. مسئول خیریه را که از دور میبینند، به سرعت خودشان را میرسانند. به هر ترفندی شده یک نخ بیشتر از سهمیهای که خیریه برایشان تعیین کرده، میگیرند. نه اینکه خیریه نخواهد سیگار بیشتری بدهد، توان مالیاش را ندارد.
هر چهارشنبه، خیریه حدود 30 باکس سیگار میخرد و میان بخشهای مختلف بیمارستان تقسیم میکنند. با یک حساب سرانگشتی تامین یک روز سیگار برای اهالی بیمارستان، حدود 2 میلیون و 500 هزار تومان هزینه دارد.
هم کارکنان خیریه میدانند و هم کارکنان بیمارستان که اگر همین سیگار را از آنها بگیرند، چیزی برای آنها نمیماند. برخی آنقدر ذوق دارند که همان چند نخ سیگار را پشت سر هم و یکجا دود میکنند؛ آنقدر که عطش دارند. یکی از بیماران میگوید: «سیگار را یک طرف بگذارید و غذا را طرف دیگر. شک نکنید که همه سیگار را انتخاب میکنند.»
تامین منبع مالی همین چند نخ سیگار هم یکی از دغدغههای خیریه است. تلاش میکنند هر طور شده محیط را برای بیماران از آن حالت رخوت خارج کنند. البته که بیمارستان هم از تورم در امان نمانده است. اینجا هم انجام بسیاری از کارها در بند اما و اگرهای مالی است: «اگر آقا یا خانم (...) کمک کند دیوارها را رنگ میکنیم. اگر پولی برسد برای بخشهای بیمارستان تلویزیون میخریم و... .»
به روایت پرستاران
تنها بیماران نیستند که در امینآباد روزگار میگذرانند. برخی از کارکنان بیمارستان میگویند اینجا دیگر حق آب و گل داریم. «کرامت» یکی از پرستاران بیمارستان است؛ از آن قدیمیهایش. سال 1375 در بیمارستان شروع به کار کرد. میگوید: «درد بیمار بیشتر درک نشدن است. کاش میفهمیدیم چقدر به محبت و توجه نیاز دارند.»
از تنهایی بیماران میگوید: «قبلا فقط بیماران مادرزادی اینجا بستری میشدند. حالا کسانی که اعتیاد دارند را هم اینجا میآورند. از بهزیستی هم به اینجا میآورند و بستری میکنند. بسیاری از آنها وضع مالی خوبی ندارند. یا کسی را ندارند یا اگر داشته باشند، سراغشان را نمیگیرند. تنهای تنها ماندهاند.»
«قلیتبار» یکی دیگر از پرستاران امینآباد است. میگوید: «29 سال است که اینجا مشغول به کارم. بیمارانی داشتم که اندازه عمر کاری من اینجا بستری بودند. تعدادی هم قبل از من آمدند و همین جا فوت کردند. بخش سالمندان اغلب بیمارانی هستند که از بستری شدن آنها مدت زیادی میگذرد.»
کمبود پرستار
پرستاران بیشتر از سایر کارکنان با بیماران سر و کار دارند. فرسودگی کاری بیشتری هم دارند. بهویژه آنکه بیمارستان کمبود نیروی انسانی هم دارد. کار کردن مداوم با بیماران اعصاب و روان برخی از آنها را در طولانیمدت از پا در میآورد. حالا خودشان هم پی دوا و درمان اختلالاتی مانند افسردگی رفتهاند.
«قلیتبار» میگوید: «گاهی بوده که در شببیداریهای شیفت کاری خسته میشویم و از خودمان میپرسیم که چرا این کار را انتخاب کردم؟ چرا اینجا آمدم؟ چرا نمیروم؟ این سوالات گاهی پیش میآید، اما باز هم به کارمان ادامه میدهیم.»
کمبود پرستار به بیمارستان روانپزشکی امینآباد هم رسیده است. «قلیتبار» میگوید: «در هر شیفت کاری، هر بخش یک پرستار دارد. این یعنی فشار کاری زیاد بر دوش ما. گاهی همزمان چند بیمار به پرستار مراجعه میکنند؛ یکی سیگار میخواهد، آن یکی دارو و... . کسی هم جز پرستار نیست که به خواستههای آنها رسیدگی کند.»
پرستاران میگویند شرایط کاری در بیمارستان چندان مناسب نیست. همین است که برخی از همکارانشان به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند.
آدرسهای اشتباه در پرونده بیماران
«موسوی» یکی از کارکنان بیمارستان است؛ از آن قدیمیهایش. بیش از نیم قرن از آمدنش به اینجا میگذرد. سال 1352 برای شغل پرستاری در بیمارستان شروع به کار کرد و سال 1384 بازنشسته شد. بعد از بازنشستگی اما بیمارستان را ترک نکرد. دوباره همینجا و در موسسه خیریه مشغول به کار شد.
او میگوید: «کار کردن با بیماران روان، عشق میخواهد. برخی تا اسم امینآباد میآید، فکر میکنند با تعدادی بیمار زنجیری و خطرناک روبهرو میشوند، اما اینطور نیست. گاهی پیش میآید که بیمار نامتعادل شود و بدرفتاری کند. همین که حالش بهتر میشود، عذرخواهی میکند. دست خودشان نیست. بیش از آنچه فکرش را کنید، مهربان هستند.»
موسوی از شرایط بیمارستان توضیح میدهد: «قبلا رسیدگی به بیمارستان بیشتر بود. الان بیمارستان دندانپزشک هم ندارد. بودجهای ندارند. برای دندانپزشک هم صرفه اقتصادی نداشت، اینجا کار کند. بیماران هم پولی ندارند که آنها را به مطبهای بیرون ببریم. کسی دنداندرد بگیرد، به زحمت هزینه درمانش را جفت و جور میکنیم.»
او میگوید: «خانواده بسیاری از بیماران، آنها را اینجا رها کردهاند. آنها را اینجا بستری کردند و دیگر هیچ وقت سراغشان را نگرفتند. آدرس و شمارهتلفن الکی در پرونده نوشتند. بعدا که پیگیر آدرس و شمارهها شدیم، دیدیم که آدرس اشتباه دادهاند. هیچ نشانی از آنها نیست.»
برخی از پرستاران اینجا را با زندان مقایسه میکنند. میگویند زندان است که درها را میبندیم و اجازه خروج ندارند. ما هم شدهایم زندانبان.
موسوی میگوید: «اینکه شبیه زندان است، ناراحتکننده است. اما اینجا داستانهای قشنگی هم دارد. مثلا بیمارانی که ترخیص شدهاند و به هر زحمتی که شده کار پیدا کردهاند. البته کم پیش میآید بیرون دوام بیاورند. بیمارانی داشتیم که ترخیص شدند، اما مدتی بعد برگشتند. هدیه هم برایم آوردهاند. یکی از آنها به مشهد رفته بود، برایم تسبیح آورده بود. هدیهاش اندازه یک دنیا خوشحالم کرد.»
آنها که ترخیص شدهاند هم با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. از جمع برخی دوستان و آشنایان کم کم حذف میشوند. برای پیدا کردن کار هم کافی است کارفرما بفهمد که روزی، روزگاری در بیمارستان امینآباد بستری بودند. سخت کار پیدا میکنند. سابقه بستری در بیمارستان باری میشود که همیشه بر دوش آنهاست و با خود حمل میکنند.
یکی از پرستاران میگوید: «بچهها از اینجا که ترخیص میشوند، نیاز دارند دستشان به جایی بند باشد. کار که نداشته باشند سرخورده میشوند. دوباره بعد از مدتی با همان حال و روز و ناراحت برمیگردند.»
بیماران با چه خوشحال میشوند؟
عمر روابط پرستاران و بیماران آنقدر زیاد است که دیگر میدانند حال بیماران با چه خوب میشود و با چه گوشهنشین میشوند. «قلیتبار» پرستار بیمارستان، به تجارتنیوز میگوید: «رفتار خوب با بیماران، حال آنها را خوب میکند. باید شرایط را برای بهتر کردن حال آنها فراهم کنیم. موسیقی بگذاریم، تفریح درمانی را برای آنها تعریف کنیم؛ یعنی آنها را گردش ببریم. ملاقاتهایی را برای آنها تدارک ببینیم. سیگار و خوراکی هم بیماران را خوشحال میکند.»
او توضیح میدهد: «بعد از کرونا و برای همین مسائل مالی و کمبود نیروی انسانی برنامه گردش بیماران بسیار کم شد. تاثیر این گردشها را میتوانستیم در حال و هوای آنها ببینیم. حالشان را بسیار خوب میکرد.»
برای کسانی که چند دهه از عمر خود را در این حصار گذراندهاند، یک دورهمی در فضای بیرون از اینجا، غنیمت است. خیریه بیمارستان تعدادی از آنها را سالانه به فشم میبرد. آخرین بار، تابستان امسال رفتند. از آن زمان، هر چند روز یکبار میگویند: «بریم اونجا» یا «کِی بریم اونجا؟» بسیاری از آنها حتی نمیدانند کجا رفتهاند. فقط میدانند به آنها خوش گذشت. برای چند ساعت هم که شده در جایی غیر از بیمارستان دور هم جمع شده بودند. غذای بیمارستان را نخوردند. کارهای روتین را انجام ندادند.
یکی دیگر از پرستاران هم میگوید: «با چیپس و پفک هم خوشحال میشوند، مخصوصا کودکان. دست خیرین درد نکند، گاهی برای آنها خوراکی میخرند.» مغازه کوچکی در محوطه بیمارستان است که با نظارت کارکنان میتوانند از آنجا خوراکی بخرند. خودشان بهتنهایی امکان خرید ندارند.
گذر کند روزها در امینآباد
یک تفریح کوچک گاهی تاثیرش از دهها قلم دارو برای بیماران بیشتر است. مصرف دارو در بیمارستان زیاد است. بستگی به تجویز پزشک بیمار دارد. برخی از بیماران بیش از 15 قلم دارو در صبح، ظهر و شب میخورند.
تعدادی از بیماران هم داروی کمی مصرف میکنند. حالشان بیشتر با حرف زدن یا ملاقات خوب میشود. فرد تازهواردی که به بیمارستان برود (حالا به هر دلیلی) با خوشحالی به استقبالش میروند. سلام و احوالپرسی معمول دارند. تعارف میکنند که جایی بنشیند. بعد هم شروع به حرف زدن میکنند. دلشان با یه گپ ساده و کوتاه میرود.
کارها در بیمارستان روی نظم و تعریفشده پیش میرود؛ مثل برنامه غذا خوردن. رأس همان ساعتی که بیمارستان تعیین کرده است، بیماران را بیدار و راهی سلف میکنند. ساعت 6 صبح زمان بیدار شدن بیماران است. بعد از نظافت شخصی، راهی سلف غذاخوری میشوند. شاید برخی از بیماران زمان غذا خوردنش بیشتر طول بکشد. کارکنان باید منتظر بمانند تا غذا خوردن آنها تمام شود. ساعت 12:30 تا 13 به ناهار خوردن اختصاص دارد. ساعت هفت و نیم تا هشت شب هم زمان شام خوردن آنهاست.
کاردرمانی دارند؛ مواد اولیه برای کار، نه
به جز غذا خوردن، بیماران ساعاتی را هم در کارگاهها میگذرانند. میگویند کاردرمانی است. یعنی حال بیمار بهتر میشود. احساس مفید بودن میکند. دیگر محصور در همان اتاقهای رنگ و رو رفته بخشهای بیمارستان نیست. گذر زمان برایش راحتتر است. به اصطلاح دستش به جایی بند است. کمتر بیقرار میشود. جای خالی ملاقاتها را برایشان کمی پر میکند. مزیتهایش زیاد است اما چرخش گاهی نمیچرخد.
برای کاردرمانی بیماران را با سرویس به کارگاه میبرند. راه دوری نیست. حدود چند متر آنطرف از بخشی که در آن بستری هستند؛ در همان محوطه امینآباد و در دل همان حصار.
کارگاه بخشهای مختلفی دارد؛ از بخش موسیقی گرفته تا خیاطی و سفالگری. شمعسازی دارند و جوراببافی. مواد اولیه که باشد بیماران با هدایت یک مربی مشغول به کار میشوند. اگر در کارگاهها دست به کار شوند، از بیمارستان دستمزد میگیرند؛ البته رقمی ناچیز.
«کرامت»، پرستار بیمارستان میگوید: «به هر بیماری که در کارگاه مشغول به کار باشد، در ماه 20 تا 60 هزار تومان دستمزد میدهند. با دستمزدشان خوراکیهایی مانند چیپس یا کیک میخرند. با این پول که نمیتوان چیز زیادی خرید.»
«سامان» یکی از بیماران امینآباد است. در کارگاه نقاشی میتوان او را پیدا کرد. پرترههایی هم کشیده که به بیرون از بیمارستان راه باز کرده است. حالا هم سفارش جدید گرفته است. هیجان دارد. از اتاق بیرون میرود، برمیگردد و با هیجان تعریف میکند: «اینجوری میکشمش که قشنگ بشه. روی چهارپایه مینشینم و کار رو انجام میدم.» آنقدر هیجان دارد که مربی سعی میکند او را آرام کند: «عجله نکن، وقت داری براش.» با هم اندازه پرتره را انتخاب میکنند و «سامان» را راهی محوطه کارگاه میکند تا ابزار کار مهیا شود.
اما تا خاموش شدن ذوق «سامان» برای نقاشی کشیدن فاصلهای نیست. نه «سامان» که حتی دوستان دیگرش در کارگاه هم باید منتظر بمانند. مواد اولیه در بخشهای مختلف کارگاه نیست. نه پارچه برای دوخت لباس و جوراب دارند، نه خاک مخصوص سفالگری.
«فرید» هم قبل از آنکه مسیر زندگیاش به بیمارستان امینآباد بکشد، به چرمدوزی مشغول بود. تخصصش این است. بارها گفته مواد اولیه که باشد کار میکند، اما خبری نیست.
کاردرمانی امینآباد بسیاری از اوقات لنگ همین مسائل مالی میماند. خیریه بیمارستان در بسیاری از مواقع از خیران برای تهیه مواد اولیه کمک میگیرد، اما این کمکها هم اما و اگری است. این ماه کمک میرسد و ماه بعدی خبری نیست.
به یاری خیریه
دست و پا کردن پولی که بشود هم برای بیماران سیگار گرفت هم میان وعده و...، چندان برای موسسه خیریه راحت نیست؛ میانوعدهای مانند یک کیک کوچک یا یک سیب. فکرشان درگیر نو کردن لباسهای بیماران هم مانده است. حتی برای فصل سرما هم لباس گرم ندارند. لباس گرمشان برای این روزها و شبهای سرد، شنل کوتاه و کم ضخامتی است که سالها قبل یکی از خیرین برای بیماران تهیه کرده است.
محمد زمردی یکی از فعالان خیریه بیمارستان است. بیماران و کارکنان اینجا کم و بیش او را میشناسند. چهارشنبهها که میشود زمردی با چند باکس سیگار و کمی خوراکی راهی بخشهای مختلف میشود. بیماران هم از دور که او را میبینند به استقبالش میروند. برایشان حکم رفیقی را دارد که به ملاقات آنها رفته و به یادشان است. یادش نرفته که بیماران منتظر سیگار هستند. میداند که «احمد» پفک دوست دارد و «مریم» بیسکویت.
همین توجهات کوچک است که حال آنها را خوب میکند. خوشیهای کوچکی که از خیرین راه دور و نزدیک میرسد. اما این خوراکیها هم آنقدر زیاد نیست که بتواند به همه بیماران برسد. نیازهای بیمارستان هم کم نیست؛ از پتو، غذا و میانوعده گرفته تا مواد اولیه کارگاهها.
از بخش کودکان تا سالمندان
بیمارستان بخشها و بلوکهای مختلفی دارد. برخی از بلوکها برای ساکنان دائمی اینجاست. یعنی همان بیمارانی که حالا حالاها نمیروند. اگر هم مرخص شوند، یکی دو ماه بعد دوباره برمیگردند یا حتی چند روز بعد.
9 بلوک در بیمارستان به بیماران دائمی اختصاص دارد. نیمی از بیماران (حدود 500 نفر) در این بلوکها بستری هستند. عموم این 9 بلوک را سالمندان تشکیل میدهند. بخش فعال هم مربوط به بیمارانی است که در رفت و آمد هستند. بیمارانی که اغلب کس و کاری دارند. تحرکات و بیتابی رفتاری بیشتری هم نسبت به بیماران بخشهای دائمی دارند. حدود 350 نفر از بیماران امینآباد را زنان تشکیل میدهند.
بخش کودکان بیمارستان با یک دیوار و محوطه کوچک به دو بخش دختران و پسران تقسیم شده است. تا بعدازظهر و حدود ساعت 17، اجازه استفاده از تلفن و تماس با بیرون از بیمارستان را دارند. بعد از این ساعت فقط از بیرون از بیمارستان میتوانند تماس دریافت کنند. برخی از کودکان از این بخش مستقیم به بخشهای بزرگسالان میروند. مثل دو قلوهایی که اینجا همه از زیباییشان میگویند.
یکی از بخشهای بیمارستان هم برای رسیدگی به بیماریهای جسمی است. مثلا کسی بیماری قلبی داشته باشد یا به کرونا مبتلا شود. گذر روزها در بخش «جسمی» برای بیماران روان سختتر هم میشود. دسترسی به تلفن ندارند. رفتن به کارگاه تعطیل است و... . باید منتظر بمانند تا از آن بخش مرخص شوند.
بیمارانی هستند که شرایط ترخیص دارند، اما به هر دلیلی در بیمارستان ماندنی شدهاند. یا کسی را ندارند یا خانوادههایشان دیگر آنها را نمیخواهند. دو قلوهای بیمارستان از این گروه هستند. «کرامت»، پرستار بیمارستان میگوید: «دوقلوها، خانواده دارند، اما سراغ بچهها را نمیگیرند. 11 ساله بودند که به اینجا آمدند. حالا تقریبا 24 ساله هستند.»
اون ور روزهای تاریک
در میان بیماران امینآباد هم پزشک پیدا میشود، هم مهندس و هنرمند؛ هم کسی که حتی نمیتواند اسمش را بنویسد. کودک دارد و سالمند. درونگرا دارد و برونگرا. یکی با حکم قضایی به اینجا آمده و آن یکی را خانوادهاش در بیمارستان بستری کرده است. برخی هم از بهزیستی به امینآباد منتقل میشوند.
در میان بیماران از هر قشری میتوان دید، حتی از شهرهای دیگر. یکی از آنها پزشک است. او هم بیشتر از 10 سال است که در بیمارستان بستری شده. دانش پزشکیاش را فراموش نکرده است. در جواب اینکه «پادرد دارم»، میگوید: «بستگی دارد کجای پا درد میکند. ساق پا یا زانو؟ موقع نشست و برخاست هم درد دارد؟ باید اول عکس رادیولوژی بگیری.» یک معاینه کوتاه میکند. بعد هم چند قلم دارو را نام میبرد. اما میگوید این داروها باید با تجویز پزشک باشد. تاکید میکند که فقط احتمالاتش را گفته و شاید بیماری چیز دیگری باشد.
«آرتوش» گیتاریست جمع است. گیتار را که به دستش بدهند، هر آهنگی که بقیه بخواهند، اجرا میکند. شروع به خواندن هم که میکنند، حواسشان فقط به همان ترانه و آهنگ است. انگار که فکرشان پر گرفته باشد جایی دیگر؛ شاید بیرون از بیمارستان. کسی نمیداند. چند باری هم با هماهنگی بیمارستان توانستهاند برای مراسمات رسمی خارج از بیمارستان اجرا کنند، اما نه زیاد؛ به تعداد انگشتان دست شاید.
مهمان جدید هم که به بیمارستان بیاید، برایش میخوانند. صندلیها را کنار هم میگذارند. مینشینند. «آرتوش» شروع به گیتار زدن میکند. دوستانش هم میخوانند: «اون ور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن/ اون ور روزهای تاریک، پشت این شبهای روشن/ برای باور بودن جایی شاید باشه شاید... .»
توضیحات: در این گزارش از اسامی مستعار برای بیماران استفاده شده است.